آره... 

مثل اینکه دیگه وقتشه..  

باید کم کم دیگه وسایلمو جمع کنم و از اینجا برم... 

باید دوباره خودم و بسازم و از نو شروع کنم... 

دیگه این زندگی زندگی نمیشه.. 

امیدورم چیزی از وسایل شخصیم رو از قلم نندازم... 

و بقیه را به راحتی و بی دردسر با خوم بیارم... 

دوست دارم دیگه هیچ وقت دلم نخواد برگردم.... 

 

اینم از عیدی ما بود.... 

سرم داره می ترکه از درد... 

واقعا داره می ترکه....

افسردم...  

تو این پاییز... 

تو این زندونی که مال ماست.... 

افسردم من مثل تو.... تو مثل من.... 

اینجا کجاست..........

تنهایی

من که به روی خودم نمی آورم٬
گاهی به جای همه ی تنهایی ها
لبخند تلخی می زنم که مثلاْ‌خدا هست و...
لابد اتفاقی خواهد افتاد...
انگار نه انگار که اتفاقها
سالهاست که فریبت داده اند
انگار نه انگار که ترانه های «دوستت دارم»٬
تنها لبخندی گذرا شده است
بر دهان کسانی که می خواهند چیز های دیگری بشنوند.
همان بهتر
که خودت را
به کوچه ی روزهای نیامده بزنی
ثانیه ها را تا انتهای تنهایی بشمری
و به خواب عمیق دوست داشتن بروی...